حکایت

   هارون الرشید را چون بر سرزمین مصر، مسلم شد گفت : بر خلاف آن طاغوت فرعون که بر اثر غرور تسلط بر سرزمین مصر، ادعاى خدایى کرد، من این کشور را جز به خسیس ترین غلامان نبخشم .

از این رو هارون را غلامی سیاه به نام خصیب بود بسیار نادان بود، او را طلبید و فرمانروایى کشور مصر را به او بخشید.گویند: آن غلام سیاه به قدرى کودن بود که گروهى از کشاورزان مصر نزد او آمدند و گفتند: پنبه کاشته بودیم ، باران بى وقت آمد و همه آن پنبه ها تلف و نابود شدند.

غلام سیاه در پاسخ گفت : مى خواستید پشم بکارید!

اگر دانش به روزى در فزودى

 ز نادان تنگ روزى تر نبودى

 به نادانان چنان روزى رساند

 

که دانا اندر آن عاجز بماند

 

بخت و دولت به کاردانى نیست

 

جز بتاءیید آسمانى نیست

 او فتاده است در جهان بسیار

 

بى تمیز ارجمند و عاقل خوار

 کیمیاگر به غصه مرده و رنج

 ابله اندر خرابه یافته گنج